ﻓﮑﺮ ﮐﻦ ﻗﻬﻮﻩ ﺑﻨﻮﺷﯽ ﺗﻪ ﻓﺎﻟﺖ ﺑﺎﺷﺪ _ علی صفری

ساخت وبلاگ
می شه خوابید تا ابد، بی درد! وسط ِ ساعتای دیواری می شه یه روسری سبزُ فروخت توو یه آهنگ کوچه بازاری   می شه کافکا رو خوند با عجله می شه بحثُ به سمت مرگ کشید می شه با یه کلاه کج، چپ شد! توی ویلا، سیگار برگ کشید!   میشه خوابیده باشی با مریم یه ترانه بسازی از سارا! با فوتوشاپ توی شهرک غرب عکس بندازی با چگوارا!!   میشه یادت بره غم مردم میشه دل خوش کنی به این بازی قبل ِ مرگ ِ هر آدم ِ معروف بری باهاش عکس بندازی   توی اخبار، اسمتُ ببرن یکهو گریه ت بگیره از شادی! میشه با پول بیت و تلویزیون یه موزیک ساخت واسه آزادی!!   میشه بازی کنیم با کلمه میشه دردُ اسیر فلسفه کرد میشه با دستمالِ گردن ِ تو نعره ی نسل بعد رو خفه کرد   میشه رؤیای یه جوونُ فروخت بعد با پول اون مواد کشید وقتی مردم توو کوچه می میرن توی حمّوم رفت و داااد کشید!   میشه یه نسل سبزُ بفروشی خون ما رو سس ِ کچاپ کنی! میشه از گریه کردن ِ تهران توو اروپا کتاب چاپ کنی   میشه خیلی چیزا رو گفت و نگفت میشه یک عمر، پرده پوشی کرد جنده بودن شرف داره وقتی میشه با شعر، خودفروشی کرد ﻓﮑﺮ ﮐﻦ ﻗﻬﻮﻩ ﺑﻨﻮﺷﯽ ﺗﻪ ﻓﺎﻟﺖ ﺑﺎﺷﺪ _ علی صفری...
ما را در سایت ﻓﮑﺮ ﮐﻦ ﻗﻬﻮﻩ ﺑﻨﻮﺷﯽ ﺗﻪ ﻓﺎﻟﺖ ﺑﺎﺷﺪ _ علی صفری دنبال می کنید

برچسب : میشه خوابید تا ابد بی درد, نویسنده : 4blackpoem7 بازدید : 277 تاريخ : جمعه 3 دی 1395 ساعت: 7:55

نشو محبوب آن یاری که خود یار کسی باشد

نرو بالای دیواری که دیوار کسی باشد


نکن کاری که با خواری بیافتی در گرفتاری

گرفتاری اگر او هم گرفتار کسی باشد

بسوز ای دل... بساز ای دل... مریض آن کسی بودی

که فکرش را نمی کردی پرستار کسی باشد

اگر این عشق آزار است, عاشق نیستم دیگر

که بیزارم از آن کاری که آزار کسی باشد...

ﻓﮑﺮ ﮐﻦ ﻗﻬﻮﻩ ﺑﻨﻮﺷﯽ ﺗﻪ ﻓﺎﻟﺖ ﺑﺎﺷﺪ _ علی صفری...
ما را در سایت ﻓﮑﺮ ﮐﻦ ﻗﻬﻮﻩ ﺑﻨﻮﺷﯽ ﺗﻪ ﻓﺎﻟﺖ ﺑﺎﺷﺪ _ علی صفری دنبال می کنید

برچسب : نشو محبوب آن یاری,نشو محبوب آن یاری که خود, نویسنده : 4blackpoem7 بازدید : 583 تاريخ : جمعه 3 دی 1395 ساعت: 7:55

هم خواب مردابند تا جریان ندارند... هرگز به دریایی شدن ایمان ندارند   یک خوشه گندم کارمان را ساخت گفتند... جایی برای حضرت انسان ندارند   بعدش تمام گاوها گاوِ حسن شد... الان که الان است هم پستان ندارند   چیزی به جز عِفریته مادرها نزادند... مردان به غیر از نطفه ی شیطان ندارند   هر آرزوی تلخ خود را قهوه خوردم... فنجان به فنجان ذکر شد امکان ندارند   وقتی شروع قصه با تردید باشد... تردیدهای داستان پایان ندارند   رستم، بخواب و مرده شویی را رها کن... این مرده ها مهری به بازوشان ندارند   این ابرهای بی تعادل خسته کردند... یا سیل می بارند یا باران ندارند   گشتم تمام هفته ها و ماه ها را... تقویم ها یک روز تابستان ندارند   مفتش، نگاهی که نمی بارد گران است... این پلک ها الماس آویزان ندارند   پای خودت، این جاده ها راه سقوطند... تا انتها یک دور برگردان ندارند   گاهی دبستان ابتدای عُقده سازی ست... آوارهای کودکی جبران ندارند   سارای سال اولی بابا ندارد... بابای دیگر بچه ها هم نان ندارند   این رودهای مختصر خواهند خشکید... وقتی به دریایی شدن ایمان ندارند ﻓﮑﺮ ﮐﻦ ﻗﻬﻮﻩ ﺑﻨﻮﺷﯽ ﺗﻪ ﻓﺎﻟﺖ ﺑﺎﺷﺪ _ علی صفری...
ما را در سایت ﻓﮑﺮ ﮐﻦ ﻗﻬﻮﻩ ﺑﻨﻮﺷﯽ ﺗﻪ ﻓﺎﻟﺖ ﺑﺎﺷﺪ _ علی صفری دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4blackpoem7 بازدید : 234 تاريخ : جمعه 3 دی 1395 ساعت: 7:55

وقتی که مجرم می شوی، زندان مقصر نیست

درها اگر قفل است، زندانبان مقصر نیست

باران بخواهد یا نخواهد، خیس خواهی شد

بی چتر بیرون میروی، باران مقصر نیست

فرقِ میانِ راه با گمراه، بسیار است

قرآن نمی خوانَد کسی، قرآن مقصر نیست

ﻓﮑﺮ ﮐﻦ ﻗﻬﻮﻩ ﺑﻨﻮﺷﯽ ﺗﻪ ﻓﺎﻟﺖ ﺑﺎﺷﺪ _ علی صفری...
ما را در سایت ﻓﮑﺮ ﮐﻦ ﻗﻬﻮﻩ ﺑﻨﻮﺷﯽ ﺗﻪ ﻓﺎﻟﺖ ﺑﺎﺷﺪ _ علی صفری دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4blackpoem7 بازدید : 277 تاريخ : جمعه 3 دی 1395 ساعت: 7:55

از گلیمم درازتر شده است قسمتی از زبان من عربی ست! هیچ چیزی نگو! مواظب باش! شعر من گریه کرده و عصبی ست دردها را چگونه شرح دهم؟! ترسناک است یا که بی ادبی ست   کیک و ساندیس یا تُنِ ماهی ای مخاطب بگو چه می خواهی؟!   تو که از جنس ململ صبحی! ای پر از خواب کاشی آبی! تو که عطر و گلاب می رینی! تو که شب با زنت نمی خوابی! ای مودب! تمیز! خوب! قشنگ! ای مخاطب‌نمای قلابی!   دوستدار کتاب های کلفت! شعر ویژه برات خواهم گفت: . توی چشمت شراب شیراز است جنس لب هات شهد و قند و عسل بستری ساز از گل و لبخند تا خود صبحگاه، بوس و بغل نغمه ی عشق، بلبلانه بخوان زیر مهتاب در دل جنگل   می شود گفت و ساخت تا به ابد! ای مخاطب! تو که خوشت آمد!! . شعر من فرق می کند اما ناامید است، بوی خون دارد قابل گفتن و نگفتن نیست! دردهایی که در درون دارد می زند توی گوش خواننده شعر من واقعا جنون دارد   داغی آتش است و آتش نیست نظر هیچ کس به تخمش نیست   شعر من نعره در شب مستی ست سبقت از سمت راست در اتوبان گریه ی بی صدای یک سرباز اعتصاب غذاست در زندان یک اتوبوس پیر توی کویر یک مسافر کنار یک چمدان   شعر من اسم دیگر درد است توی هر بیت، خودکش ﻓﮑﺮ ﮐﻦ ﻗﻬﻮﻩ ﺑﻨﻮﺷﯽ ﺗﻪ ﻓﺎﻟﺖ ﺑﺎﺷﺪ _ علی صفری...
ما را در سایت ﻓﮑﺮ ﮐﻦ ﻗﻬﻮﻩ ﺑﻨﻮﺷﯽ ﺗﻪ ﻓﺎﻟﺖ ﺑﺎﺷﺪ _ علی صفری دنبال می کنید

برچسب : شعر فرقاك,شعر فرقاك عيد,شعر فرقة الاحباب, نویسنده : 4blackpoem7 بازدید : 277 تاريخ : جمعه 3 دی 1395 ساعت: 7:55

دوستت دارد و از دور کنارش هستی روی دیوار اتاق و سر کارش هستی آخرین شاعر دیوانه تبارش هستی دل من، ساده کنم، دار و ندارش هستی   دوستش داری و از عاقبتش با خبری دوستش داری و باید که دل از او نبری دوستش داری و از خیر و شرش میگــُذری دل من، از تو چه پنهان که تو بسیار خری   دوستت دارد و یک بند،تو را می خواهد دوستت دارد و در بند تو را می خواهد همه ی زندگی ات چند؟ تو را می خواهد دل من، گند زدی گند، تو را می خواهد   شعر را صرف ِ همین عشق ِ پریشان کردی همه ی زندگی ات را سپر ِ آن کردی دوستش داری و پیداست که پنهان کردی دل من،هر چه غلط بود فراوان کردی   دوستت دارد و از این همه دوری غمگین دوستت دارد و توجیه ندارد در دین دوستت دارد و دیوانگی ِ محض است این دل من، لطف بفرما سر جایت بنشین   لب تو از لب او شهد و عسل می خواهد لب او از تو فقط شعر و غزل می خواهد دوستت دارد و از دور بغل می خواهد دل من، این همه خوان،رستم ِ یل می خواهد ﻓﮑﺮ ﮐﻦ ﻗﻬﻮﻩ ﺑﻨﻮﺷﯽ ﺗﻪ ﻓﺎﻟﺖ ﺑﺎﺷﺪ _ علی صفری...
ما را در سایت ﻓﮑﺮ ﮐﻦ ﻗﻬﻮﻩ ﺑﻨﻮﺷﯽ ﺗﻪ ﻓﺎﻟﺖ ﺑﺎﺷﺪ _ علی صفری دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4blackpoem7 بازدید : 363 تاريخ : جمعه 3 دی 1395 ساعت: 7:54

یا کُنج قفس یا مرگ این بخت کبوتر هاستدنیا پُل باریکی بین بد و بدترهاستای بر پدرت دنیا آن باغ جوانم کودریاچه ی آرامم کوه هیجانم کوبر آینه ی خانه جای کف دستم نیستآن پنجره ای را که با توپ شکستم نیستپشتم به پدر گرم و دنیا خود ِ مادر بودتنها خطر ممکن اطراف سماور بوداز معرکه ها دور و در مهلکه ها ایمنیک ذهن هزار آیا از چیستی آبستنیک هستی سردستی در بود و عدم بودمگور پدر دنیا مشغول خودم بودمهر طور دلم میخواست آینده جلو میرفتهر شعبده ای دستش رو میشد و لو میرفتصد مرتبه میکشتند یکبار نمیمردمحالم که بهم میریخت جز حرص نمیخوردمآینده ی خیلی دور ماضی بعیدی بودپشت در آرامش طوفان شدیدی بودآن خاطره های خشک در متن عطش ماندهآن نیمه ی پُر رنگم در کودکی اش ماندهاما منه امروزی کابوس پُر از خواب استتکلیف شب و روزم با دکتر اعصاب استنفرین کدام احساس خون کرد جهانم رابا جهد چه جادویی بستند دهانم رامن مرد شدم وقتی زن از بدنش سر رفتوقتی دو بغل مهتاب از پیرهنش سر رفتاندازه ی اندوهم اندازه ی دفتر نیستشرح دو جهان خواهش در شعر میسر نیستیک چشم پُر از اشک و چشم دگرم خون استوضعیت امروزم آینده ی مجنون استسر باز نکن ای اشک از ﻓﮑﺮ ﮐﻦ ﻗﻬﻮﻩ ﺑﻨﻮﺷﯽ ﺗﻪ ﻓﺎﻟﺖ ﺑﺎﺷﺪ _ علی صفری...
ما را در سایت ﻓﮑﺮ ﮐﻦ ﻗﻬﻮﻩ ﺑﻨﻮﺷﯽ ﺗﻪ ﻓﺎﻟﺖ ﺑﺎﺷﺪ _ علی صفری دنبال می کنید

برچسب : صحنه علیرضا آذر,صحنه عليرضا آذر,صحنه علیرضا آذر متن, نویسنده : 4blackpoem7 بازدید : 783 تاريخ : جمعه 3 دی 1395 ساعت: 7:54